کوک کن ساعتِ خویش
اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر
دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است
کوک کن ساعتِ خویش !
که مـؤذّن،شبِ پیـش
دسته گل داده به آب
و در آغوش سحر رفته به خواب ...
کوک کن ساعتِ خویش !
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ
که سحر برخیزد
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین
دیر برمی خیزند
کوک کن ساعتِ خویش !
که سحر گاه کسی
بقچه در زیر بغل،راهیِ حمّامی نیست
که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
رفتگر مُرده و این کوچه دگر
خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است
کوک کن ساعتِ خویش !
ماکیان ها همه مستِ خوابند
شهر هم . . .
خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند
کوک کن ساعتِ خویش !
که در این شهر ، دگر مستی نیست
که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد
از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی
کوک کن ساعتِ خویش !
اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ،
و در این شهر سحرخیزی نیست
و سـحر نـزدیک است .....
پلکی بخند حسرت زردم ! قناری ام !
آتش بزن به حوصله ی بی قراری ام
بامن دمی به لهجه ی باران سخن بگو
تا بشکفند خاطره های بهاری ام
آیینه با تبسم آهی شود تباه
دیوانه من که در پی آیینه کاری ام
بودم تباه گشت و نبودم به باد رفت
آنک اگر به گونه ی اسطوره جاری ام
افسانه نیست ازدل آتش برآمده است
ققنوس شعر من غزل بی قراری ام
از گریه ـ خنده های دلم شعله می کشد
فانوس دودخورده ی چشم انتظاری ام
بانو! نگونگو همه اینجا کرند و کور
حرمت نگاه دار اگر دوست داری ام
ای با طنین گرم نفس هایم آ شنا !
همراه سال های خوش وغمگساری ام
چله نشین مکتب بودای چشم توست
لبخند کال کوکب شب زنده داری ام
ما آمدیــــــــم قصه بخوانیم و بگذریم
چندی در این میـانه بمــانیم و بگذریم
ما آمــــــدیم مـثل صـدا در دل سکوت
تنها بشــــــــارتی بـرسانیم و بگذریم
همرنگ ابر، ســایه ی باران بگستریم
در ذهن خاک ، گُل بنشانیم و بگذریم
به درگاهی پناه آوردهام کز در نمیراند
که هرکس را که درماندهست سوی خویش میخواند
امید اولی که هر زمان او را رها کردم،
امید آخرم شد نام او را تا صدا کردم
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم، کنارم باش
اگر گم کردهام در این همه بیراهه راهم را
تویی که میبری سوی سپیدیها نگاهم را
صدایم میکنی وقتی صدایم غیرِ آهی نیست
خطابخشی، به اشک و توبه میبخشی گناهم را
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم کنارم باش
که هرکس را که درماندهست سوی خویش میخواند
امید اولی که هر زمان او را رها کردم،
امید آخرم شد نام او را تا صدا کردم
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم، کنارم باش
اگر گم کردهام در این همه بیراهه راهم را
تویی که میبری سوی سپیدیها نگاهم را
صدایم میکنی وقتی صدایم غیرِ آهی نیست
خطابخشی، به اشک و توبه میبخشی گناهم را
خداوندا، خداوندا قرارم باش و یارم باش
جهان تاریکی محض است، میترسم کنارم باش
چه شود به چهره زرد من، نظری برای خدا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و ملک جهان تو را
زره کرم چه زیان تورا، که نظر به حال گدا کنی
زتو گر تفقد و گر ستم، بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه نوشی از می لاله گون، زایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون، به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از درش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی آن، زچه رو به سوی قفا کنی
که اگر کنی همه درد من، به یکی نظاره دوا کنی
تو شهی و کشور جان تو را، تو مهی و ملک جهان تو را
زره کرم چه زیان تورا، که نظر به حال گدا کنی
زتو گر تفقد و گر ستم، بود این عنایت و آن کرم
همه از تو خوش بود ای صنم، چه جفا کنی چه وفا کنی
همه نوشی از می لاله گون، زایاغ مدعیان دون
شکنی پیاله ما که خون، به دل شکسته ما کنی
تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
تو که هاتف از درش این زمان، روی از ملامت بیکران
قدمی نرفته زکوی آن، زچه رو به سوی قفا کنی
درباره ما
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت